START LOVE

My God Why did you Afridi love

سلام به دوستان عزیز من شما را به وبلاگ جدیدم دعوت می کنم

ادس ما هست bekarboy.blogfa.com

نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 14:45 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

 

 

نميبينم زيبايي هاي دنيا را آنگاه که تويي زيبايي هاي دنيايم

نميشنوم صدايي را آنگاه که صداي مهربانت در گوشم زمزمه ميشود و 

مرا آرام ميکند

آن عشقي که ميگويند تو نيستي تو معنايي بالاتر از عشق داري و 

براي من تنها يک عشقي....

از نگاه تو رسيدم به آسمانها ، آن برق چشمانت ستاره اي بود که هر شب 

به آن خيره ميشدم

باارزش تر از تو ، تو هستي که عشقت در قلبم غوغا به پا کرده

قدم به قدم با تو ، لحظه به لحظه در فکر تو ، عطر داشتنت

ماندن خاطره هايي که مرور کردن به آن در آينده اي نزديک دلها را شاد ميکند

و رسيده ام به تويي که آمدنت رويايي بوده در گذشته هايم

 و رسيده ام به تويي که در کنار تو بودن عاشقانه ترين لحظه ي زندگي ام است

پاياني ندارد زندگي ام با تو ، آغاز دوباره ايست فردا در کنار تو

 فردايي که در آن ديروز را فراموش نميکنم ، آنگاه که با توام هيچ روزي

را فراموش نميکنم که همه آنها يکي از زيباترين روزهاست و شيرين ترين خاطره ها ، 

و گرم ترين لحظه ها

نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:15 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

شاید زبان ضعیف باشد

شاید خیلی کودکانه ، شاید بی غرور…

 

اما هر وقت گونه هایم خیس میشه می فهمم

 

نه ضعیفم نه یک کودکم

 

بلکه پر از احساسم

نوشته شده در سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:,ساعت 20:17 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

آن روزها که با تو بودن برایم آرزو بود


 

 

تمام شد !


 

امروز با تو بودن


 

یا نبودن فرقی ندارد...


 

سیگار باشد یک خیابان و برگهای زرد پاییزی...


 

من میروم تا دود کنم هستی ام را ....

 

چگونه بگویم ؟

 

اصلا از چی بگم ؟

 

از این همه تنهایی ؟

 

یا از این مرحم تنهاییم که فقط سیگار شده ؟

 

ولی بدون این مرحم الان جای خالیه تورو واسم پر میکنه

.

 

منو

درک میکنه . . . . . !

 

همون کارایی که تو هیچوقت نکردی

. . . !!!!

 

!!!

نوشته شده در جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,ساعت 20:32 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

و عشق آن لحظه معنا پیدا میکند که

 

همدمت اجازه بوسیدن دهد

 

و تو با نهایت عشقی که در دل داری

 

بوسه بر پیشانی معشوقه ات بزنی

 

 

دلم حال و هوای تو روا پیدا کرده

 

حال و هوای بوییدن عطر دل انگیز وجودت

 

حال و هوای بوسه زدم بر سجده گاهت

 

تنها دلخوشی من همین تفکرات خیالی است

 

حیف که به حقیقت نمی پیوندد

 

آرزوی خوشبختی برایت میکنم

....!

 

نوشته شده در چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:5 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

 

 

چگونه بگویم ؟

 

اصلا از چی بگم ؟

 

از این همه تنهایی ؟

 

یا از این مرحم تنهاییم که فقط سیگار شده ؟

 

ولی بدون این مرحم الان جای خالیه تورو واسم پر میکنه .

 

منو درک میکنه . . . . . !

 

همون کارایی که تو هیچوقت نکردی . . . !!!!

نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,ساعت 19:47 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

 این شبهای دلتنگی که غم با من هم آغوشه

به جز اندوهی و تنهایی کسی با من نمیجوشه

کسی حالم نمیپرسه کسی دردم نمیدونه

نه هم درد و هم آوایی با من یکدل نمیخونه

از این سرگشتگی بیزارم و بیزار

ولی راه فراری نیست از این دیوار

برای این لب تشنه دریغا قطره آبی بود

برای خسته چشم من دریغا جای خوابی بود

در این سرداب ظلمت نور راهی بود

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت 17:17 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

 


هنوز میرم یه وقتایی تو اون کوچه که باریکه

تو نیستی ولی میبینم تورو با اینکه تاریکه

یه مَرده توی اون کوچه خیالتو بغل کرده

نمیدونه کسی که رفت محاله دیگه برگرده

منم تنها کنار تو کنارم جای خالیته

کنارت پُر شده انگار حواست به کناریته

خیال کردن دیوونم که خیال کردم تورو دارم

کنارم کسی نیست اما بازم میگم دوست دارم

بین من و تو دیگه هیچی مثل قدیم نیست

نشونی از روزایی که حرفشو میزدی نیست

تازگیا حال منه بغض و تب و خرابی

ببخش صدای گریه هام نمیذاره بخوابی

نوشته شده در دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:,ساعت 20:58 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

 امتداد فاصله از اعتبار عاطفه نمی کاهد

 همیشه هستی ، همین حوالی . . .

.

 


 

 

 

 دلت را به هر کسی نسپار

 این روزها برخی ها از سپرده ات هم بهره میخواهند . . .

.

.

مُرده آن است که احساس ندارد

من امّا

مُرده تر َم

احساس دارم

تو را ندارم . . .

.

..

 


 

 

 

در من تمام توست و در تو تمام آنچه دوست میدارم . . .

.

.

خدایا از تو چه پنهان کسی را هم قدِ تو دوست دارم . . .

.

.

 “شما

گرچه واژه محترمی است

ولی ”تو “ شدن لیاقت میخواهد . . .

.

.

 


 

 

 

شراب هم به مستی ام حسادت می کند

آنگاه که خمار یک لحظه

دیدن تو می شوم . . .

.

.

.

کسی آیا می داند ؟

پس از یاد گرفتن نام تو ، پس از “دوستت دارم

به چه می نازد الفبا ؟

.

.

 


 

 

 

حرف تازه ای ندارم فقط خزان در راه است

کلاه بگذار سر خاطراتی که یخ زده اند

شاید یادت بیا

نوشته شده در شنبه 14 بهمن 1391برچسب:,ساعت 20:56 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

  

 

تو را چه به فرهاد ؟

یک فرهاد است و یک بیستون عاشقی

تو همین یک وجب دیوار فاصله را بردار..........

 


من باورت می کنم . ...

دردُ دلـــ نــمی کـــــنــَـم / ..

زَخـــــم کـِ از عَـصَـبــ/عَــصَــبــبـــگـــذرد

دیــگـــر درد/دَرد نــدارد/..

 


سـرد اسـت و مـن تـنهایـم

چـه جمـلـه ای !

پــــُر از کـلیـشه ...

پـــُـر از تـهـوع ...

جـای ِ گـرمی نـشستـه ای و می خـوانـی :

ســرد اسـت “...

یـخ نمـی کنـی ...

حـس نـمی کنـی ...

کـه مـن بـرای ِ نـوشتـن ِ همیـن دو کلمـه

چـه سرمایـی را گـذرانـدم ...


تنهايـي يـعني ...


يـه بـغض ِ كهـنه و يـه چشـم ِ خـيس و


يـه موزيك لايت

نوشته شده در چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:,ساعت 20:17 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

 


که سفـــــر کردن از هوایت را نمیتوانم


حتا به بالهای خیــــــــال.....!


مَن مــُــــرده ام ..

بــ ه نَسیــــم خـــــاطره ای

تکانــــی میــــ خورَم

هَمیـــــن ..

دستــهایمــــ را بـــرای تـــو می نویســــم

بـــرای تـــو !

کـــه در تیــــر راســــ نگاهتــــ نیســتمــــ

بـــــرای تـــــو !

کـــه چشمانتــــ افقــــ را رجـــ می زنـــد

مــــرا مــــی خوانـــــی ؟


آخرش حرف خودم شد اومدي شدي نگارم

عطر موهاي تو پيچيد تو تموم روزگارم

تورواز خدا ميخواستم توي تک تک دعاهام

اومدي گفتي مي موني تو تموم آرزوهام ..
پناه بگیرید . . .

باز تنهائی در راه است


همیشه در ریاضیات ضعیف بودم

سالهاست

دارم حساب میکنم

چگونه من بعلاوه تو

شد فقط من ؟

نوشته شده در سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:,ساعت 22:45 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

 


کاش مُــــــــردگـــــــــان

قبل از آنکه بــــــمیـــــــــرنـــــ ـــــد

چشم های تـــــــــــو را می دیـــــدنــــــــد !


تـــــــــــو کیستی

نوشته شده در سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:,ساعت 22:44 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

 من نه عاشق بودم


و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

من خودم بودم و یک حس غریب

که به صد عشق و هوس می ارزید

من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت

گر چه در حسرت گندم پوسید

من خودم بودم و هر پنجره ای

که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود

وخدا می داند

سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود

من نه عاشق بودم

و نه دلداده گیسوی بلند

و نه آلوده به افکار پلید

نوشته شده در یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:,ساعت 16:24 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

گفتگو با خدا ...
« گفتگو با خدا »
دختري از كشيش مي خواهد به منزل شان بيايد و به همراه پدرش به دعا بپردازد . وقتي كشيش وارد مي شود مي بيند كه مردي روي تخت دراز كشيده و يك صندلي خالي نيز كنار تخت وي قرار دارد . پير مرد با ديدن كشيش گفت : « شما چه كسي هستيد و اينجا چه مي كنيد ؟ .» كشيش خودش را معرفي كرد و گفت : « من در اينجا يك صندلي خالي مي بينم گمان مي كردم منتظر آمدن من هستيد .

پير مرد گفت : « آه بله ... صندلي ... خواهش مي كنم . در را ببنديد . »

كشيش با تامل و در حالي كه كمي گيج شده بود در را بست . پيرمرد گفت : «‌من هرگز مطلبي را كه مي خواهم به شما بگويم به كسي حتي دخترم نگفته ام . راستش در تمام زندگي من اهل عبادت و دعا نبودم تا اينكه چهارسال پيش بهترين دوستم به ديدنم آمد .  روزي به من گفت : « جاني فكر مي كنم دعا يك مكالمه ساده با خداوند است . روي يك صندلي بنشين – يك صندلي خالي هم روبه رويت قرار بده . با عتقاد فرض كن كه خداوند همانند يك شخص بر صندلي نشسته است . اين مسئله خيالي نيست – او وعده داده است كه : من هميشه با شما هستم . سپس با او صحبت و درد دل كن . درست به طريقي كه با من هم اكنون صحبت مي كني  . »

من هم چندبار اين كار را انجام دادم و آن قدر برايم جالب بود كه هر روز چند ساعت اين كار را انجام مي دهم . كشيش عميقا تحت تاثير داستان پيرمرد قرار گرفت و مايل شد تا پيرمرد به صحبت هايش ادامه دهد . پس از آن با همديگر به دعا پرداختند و به خانه اش باز گشت . دوشب بعد دختر به كشيش تلفن زد و به او خبر مرگ پدرش را اطلاع داد. كشيش پس از عرض تسليت پرسيد :

 «‌ آيا او در آرامش مرد ؟‌ . »

‌»‌بله . وقتي من مي خواستم ساعت دو از خانه بيرون بروم او مرا صدا زد كه پيشش بروم . دست مرا در دست گرفت و مرا بوسيد . وقتي نيم ساعت بعد از فروشگاه برگشتم  متوجه شدم كه او مرده است . اما چيز عجيبي در مورد مرگ پدرم وجود دارد . معلوم بود كه او قبل از مرگش خم شدهبود و سرش را روي صندلي كنار تختش گذاشته بود . شما چطور فكر مي كنيد ؟ . »

 كشيش در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد گفت : « اي كاش ما هم مي توانستيم مثل او از اين دنيا برويم » . 
 
نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:,ساعت 20:52 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

 


عشق من , بيا برگرد تنهايي خيلي سخته

نه نميشه  

عشق من , دوسِت دارم من بي تو خيلي سخته

نه نميشه  

نمي تونم بي تو باشم شدم سرگشته و حيروون

بدون مجنون قسم اسيرم گوشه زندون  

عشق من ... 

عشق من , بيا برگرد من بي تو خيلي سخته

نه نميشه  

عشق من , دوسِت دارم تنهايي خيلي سخته

نه نميشه

 

عشق من ....

عشق من ....

عشق من ....

 

همه حرفات پراز خالي  , تو پيچوندن چه باحالي

تو بال عاشقي داري , منو تنها نمي زاري

كي بوده كه دزديده قلبت و از تو جريان

چيزي بگو ...؟

كي بوده كه قاپيده عشقم رو از كنارم

چيزي بگو ...؟

نمون بازي نمون باسم نبيجونم نخندونم

خيل كردي كه من خوابم , نمي بينم و نمي دونم

عشششق مممممممممممن ...

 

  عشق من , بيا برگرد من بي تو خيلي سخته

نه نميشه  

عشق من , دوسِت دارم تنهايي خيلي سخته

نه نميشه 

كي بوده كه دزديده قلبت و از تو جريان

چيزي بگو ...؟

كي بوده كه قاپيده عشقم رو از كنارم

چيزي بگو ...؟
 
نوشته شده در دو شنبه 4 دی 1391برچسب:,ساعت 22:5 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

 من هميشه با تو هستم


تو رو از جون مي پرستم من فقط با تو مي تونم



,توي اين دنيا بمونم

اگه تو نموني پيشم



مي دوني ديوونه مي شم

اين صداي قلبم مي شنوي آره يا نه؟



مي تونم داد بزنم عشقمي يا نه؟

آخه من از تو مي ترسم مي گن عاشقي جنونه

 

نميگم عاشقي مرده اما ديگه نيمه جونه

توي اين دورو زمومنه



ولي کارامون حرومه

آي زمونه آي زمونه من شدم بي آشيونه



چرا رسم عاشقيمون چنين شده به هر بهونه؟

تو يکي مثل صداقت



من يکي مثل فلاکت

تو شدي عاشق سوختن منو دل بر تو دوختن



من همبشه با تو هستم

تو رو از جون مي پرستم



من فقط با تو مي تونم توي اين دنيا بمونم توي اين دنيا بمونم

آي زمونه آي زمونه من شدم بي آشيونه



چرا رسم عاشقي چنين شده به هر بهونه ؟چنين شده به هر بهونه؟

اين صداي قلبم مي شنوي آره يا نه؟



مي تونم داد بزنم عشقمي يا نننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننه؟

مي تونم داد بزنم عشقمي يا نننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننه؟
 
نوشته شده در دو شنبه 4 دی 1391برچسب:,ساعت 19:7 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

  

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد

وبه مجنون و لیلا شدنش می ارزد

دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس

سند عشق به امضا شدنش می ارزد

گرچه من تجربه ای از نرسیدن هایم

کوشش رود به دریا شدنش می ارزد

کیستم ؟ بازهمان آتش سردی که هنوز

حتم دارد که به احیا شدنش می ارزد

با دو دست تو فرو ریختن دم به دمم

به همان لحظه برپا شدنش می ارزد

دل من در سبدی عشق به نیل تو سپرد

نگهش دار به موسی شدنش می ارزد

سالهل گرچه که در پیله بماند غزلم

صبراین کرم به زیبا شدنش می ارزد
 
نوشته شده در یک شنبه 3 دی 1391برچسب:,ساعت 16:16 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

 



سلام دوستان گلم این داستان اشک من را در اورد
 
 برای شما می زارم نظر در مورد داستان یاده تون نره
 
 
 

در ادامه مطلب
 

ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 1 دی 1391برچسب:,ساعت 20:32 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

 عشــــــــــــــق واقعـــــــــــى ...

 سلام دوستای گلم داستان زیبای شاخه گل خشکیده ، اولین و بینظیر ترین داستانهای

عاشقانه ، خواندنی و جذاب پیشنهاد میشه این داستان را بخونید هرچند به کوتاهی

داستانهای دیگه نیست اما از همه زیبا تره حتما چند دقیقه وقت خودتونو  به خوندن این

 داستان قشنگ بگذارید و لذت ببرید
 


احساس شما بعد از خواندن این داستان چیست ؟؟؟؟
نظر بدید منون میشم 
 
 
 
 
 
 
ادامه مطلب مرا جعه کنید..

ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 1 دی 1391برچسب:,ساعت 20:12 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

 زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید.



به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید

داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»


آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»


زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»


آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم.»


عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.


شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»


زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی

شویم.»


زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او

ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من

عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»


زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را

دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا

موفقیت را دعوت نکنیم؟»


عروس خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت

 کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»


مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق

است؟ او مهمان ماست.»


عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب

پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»


پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند

 ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! » 
 
نوشته شده در جمعه 1 دی 1391برچسب:,ساعت 20:9 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

 


آرزو...
تو همان آرزویی هستی

که مانند مژه بر گونه ام افتاده ای

می پرسند کدام چشم ات را می خواهی؟

می گویم چپی را

اما از گونه ِ راستم "بَرت" میدارند و می گویند:

"او هیچ وقت بر آورده نمی شود"

و من همچنان

با صبوری

در حسرت بر آورده شدنت

افتادن مژه ای دیگر از پلک ام را

انتظار میکشم

مثل پاییـــــــــــــــز

مثل درختان

مثل پاییز و برگریزان درختان
 
نوشته شده در جمعه 1 دی 1391برچسب:,ساعت 20:5 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

 خدا چرا عاشق شدم من

ديگه از دست اين دل يک شب آروم ندارم
واي چرا تو این زمونه شدم قربوني دل اسيره روزگارم

روزا چشماي نازش ميشينه تو نگاهم
شبا وقتي مي خوابم ميبينمش تو خوابم

براش نامه نوشتم
قشنگ و عاشقونه
نوشتم با دو چشماش منو کرده ديونه
 
نوشته شده در سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:10 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

 مـى زنـم بـــــــ ســلامــتــى حـــرفــــــهــاى دلـــــــم كــــــه بـــــه كـــــســـى نــگـــفــتــم

بــــــــ ســلامــتـــى ايــــنـــكــه كــــوه درد بــــــــودم ولـــــــــى دم نــــــزدم
بــــــــ ســلامــتـــى تــنـــهــايــى هــــات ولـــــــى تـــنــــهــــــايــــى را دوســــــــت نــــداشــــــــتــــم
بــــــــ ســلامــتـــى آرزوهــــــــايــــــى كــــــــه نـــتــونــســتـم لـــــمســشــون كـــنـــم...
 
نوشته شده در سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:3 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

 

 
زندگی: من فرصتی مغتنم برای بودنم
تو اژدهایی مترصد بلعیدن
 
مرگ: من آغازی به آرامش ابدیم
تو آغازی به آلام دنیوی
 
زندگی: من خالق یک لحظه شیرین عاشقانه ام
تو جابری که دریغ از این لحظه نداری
 
مرگ: تو تحمیل ناخواسته ی گریبانگیر بشریتی
من منتخب آنها برای رهایی از تو
 
زندگی: تو فاجعه انفصال عاشق و معشوقی
من فرصت دوباره باهم بودنشان
 
مرگ: تو بار سنگین اجباری برای زجر کشیدن
من جرثومه ای برای گریز از این وادی
 
زندگی: تو اشک مادر داغدیده ای
من اشک شوق دیدار فرزند مفقود الاثر
 
مرگ: تو تولد کودک نامشروع دو بی خانمانی
من گریزی برای رهایی از این مخمصه
 
زندگی: من لبخند زیبای یک نو مادرم
تو خلوت تنهایی یک زوج عاشق
 
مرگ: من پایان ناله های یک پیرمرد زمینگیرم
تو اصراری زجرآلود به بودن او
 
زندگی: من مصور یک بوسه ی شیرین عاشقانه ام
تو قطره اشک یک عاشق در هجران معشوق
 
مرگ: تو چشم نظاره گر شکنجه های یک شکنجه گری
من تیر خلاصی از این عذاب
 
زندگی: من عفو یک پدر داغدیده ام
تو سنگسار یک زن به جرم عاشق بودن
 
مرگ: من خط بطلان به وجود پس از مرگ معشوقم
تو جزای جرم زندگی بدون او
 
زندگی: من نگاه نوازشگر یک پریزاده ام
تو خلوت سرد تنهایی
 
مرگ: من فرصت گرم انتقامم
تو انتظار بیهوده یک مادر ناباور
 
زندگی: من نقطه اوج عروج یک انسانم
تو نزول او به پست ترین جای ممکن !
 
مرگ: ............................... !!!
 
 
گرچه از مرگ گریزی نیست و نباید حتی لحظه ای از اون غافل بشیم اما زندگی نیز، فرصتی است که
خداوند بما داده و بجاست که ازش کمال لذت رو ببریم و زندگی را آنطور که شایسته است زندگی کنیم.
 
نوشته شده در دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:,ساعت 16:22 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

 


گردنم درد می کند
از بس همه چیز را گردن من انداختی
دوست نداشتنت را
خیانتت را
بی توجهی هایت را
بهانه گیری هایت را
و در آخر رفتنت را !
نوشته شده در جمعه 24 آذر 1391برچسب:,ساعت 17:15 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

 من کیم؟ کسی میدونه؟ من همون دیوونه ایم که هیچ وقت عوض نمیشه. همونی که همه باهاش خوشحالن اماکسی باهاش نمی مونه. همونی که هق هق همه روبه جون دل گوش میده اماخودش بغضاش روزیربالش میترکونه. همونی که مواظبه کسی ناراحت نشه اماهمه ناراحتش میکنن. همونی که تکیه گاه خوبیه اماواسش تکیه گاهی نیست. همونی که کلی حرف داره اماهمیشه ساکته. اره

من همونم.

نوشته شده در پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:46 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

 اگـــــه بـهش زنـــگ ميزني ُ رد ميکنه . . .

اگـــــه بهش ميگي دوسـ ـت دارم و اون فقــــط ميخنده . . .
اگـــــه شـــــبآ بدون شبــخير گفتن تــــو خـ وآبش ميـ ـبره . . .
يعني تــــآريخ انقضـ ـآي ِ تو توي دلــــش تموم شده . .!
اين يـ ـ ه قـــــآنونه . . !
بــــآ قـ ـآنونِ آدمــــآ نجــــنگـ . .!
غــرورت لــــِه ميشهــ . . .!
 
نوشته شده در پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:45 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

میترسیدم از نبودنت و از بودنت بیشتر!!!
نداشتنت ویرانم میکند و داشتنت متوقفم...
وقتی نیستی کسی را نمیخواهم و وقتی هستی تو را میخواهم...
رنگهایم بی تو سیاه است و در کنارت خاکستری ام...
خداحافظیت به جنونم میکشاند و سلامت به پریشانیم...
بی تو دلتنگم وبا تو بیقرار...بی تو خسته ام و با تو در فرار...
در خیال من بمان...از کنار من برو...من خو گرفته ام به نبودنت!!
 

 

نوشته شده در پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:41 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

 مي گويند يك روزي هست

كه چرتكه بدست مي گيرند و حساب و كتاب مي كنند

و آن روز تو بايد تاوان آنچه با من كردي پس بدهي!

فقط نمي دانم

تاوان آن موقع تو

به چه درد من مي خورد...!؟

نوشته شده در پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:36 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

 

 بنیان گذار تبعیض بین زنان ومردان نقاش ها بودند چون فرشته هارا زن هایی با بال های قشنگ وشیطان را مردی با چهره وهشتناک وهیبتی کریه نقاشی کردند

نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:,ساعت 18:23 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

 اگر  دیار خودت احساس غریبی کردی کوچ کن شاید در غربت غریبه ای به انتظارت نشسته باشد  

نوشته شده در دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:,ساعت 15:47 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

 فرهاد های این زمانه عشق را بامداد می نویسند تا هر وقت خواستند به راحتی آن را پاک کنند

نوشته شده در دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:,ساعت 15:34 توسط گروه سيمرغ ازادي| |

 

 اگر باران سخاوتش را تقسیم می کرد دیگر سیلابی نبود وهمه سیرآب می شدند

 

 

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 23:7 توسط گروه سيمرغ ازادي| |


Power By: LoxBlog.Com